هنوز یادم نرفته که چقدر هوامو داشتی از همون اول...از همون سال اول دانشگاه که همه گیج می زدن که باید کدوم وری برن ، تو منو آوردی پیش خودت ... تو بهترین روزای خلقتت...تو بهترین جایی که یه عاشق می تونه بره...
منو آوردی تو حیاط خونه ی خودت و بقلم کردی......
چقدر من باید بی چشم و رو باشم که همه ی این محبتا رو نادیده بگیرم....:(
خدایا..تو محبتتو ...نعمتتو...صفا تو...همه چیز و بر من تموم کردی همون اول جوونی تو سن 18 سالگی....
همچین شبی بود تو حرم عزیزترین بنده ت...رحمه للعالمینت ... پبامبر نازنینت .. من و بقل کردی آ خدا....
هنوز یادم نرفته که چه خدای مهربونی دارم ...
از همه ی هنرمند نماهای این روزای سینمای کشور عزیزم ، ایران ... دلگیرم..
مخصوصا از اونهایی که فکر می کنند با نشون دادن زشتی ها و پلیدی ها ، می تونن از بیشتر شدنش جلوگیری کنن...
شاعر در این زمینه می گه: هنرمندی که فقط دنبال نشون دادن زشتی هاس...نه تنها هنرمند نیست، بلکه در انسان بودنش باید شک کرد !...
فقط می تونم بگم دلگیرم ، اونقد که شاید هیچوقت نبخشمشون...
این همه زیبایی ، این همه خوبی...آهان شما خواستار اصلاح هستید؟؟ اینهمه جنایت کار خونخوار بی صفتِ اسرائیلی و آمریکایی ، اینهمه روانی مریض سلفی...این همه سوژه هست واسه فیلم ساختن.......آخه مریض !!!!!این سوژه س واسه فیلم؟؟؟ تجاوز به کودکان 8 ساله...مگه تو همون تهران خراب شده این موضوعات ملموس باشه!!!بقیه مردم چه گناهی کردن که باید اندیشه های مسموم یه آدم نمایِ مریض و تحمل کنن؟؟؟؟............................................................................
آخ خدا ...کاش می شد هزار تا فیلم درست درمون در پاسخ این فیلم ........بوق........... بسازم تا حد اقل یکم از اثر سوء ش کم کنم در حد توانم....
آخ که کاش بشه............(دندونام و از حرص روهم فشار دادم الآن )
تقاضای دعای موفقیت در انجام این کار دارم ( در صورت توفیق)
نمیدونم از چه وقتی دقیقا درگیرت شدم....نمیدونم از کی آدم حسابم کردی....نمیدونم اصلا چی شد که اینطوری شد!!!..
یادمه خیلی خیلی بچه که بودم،فکر می کردم شما شبیه یه بابای مهربون باید باشید که هیچوقت بچه هاشو به حال خودشون رها نمی کنه....یادم میاد یه بار تو همون خیلی خیلی بچگی هام، خواهرام داشتن فال حافظ می گرفتن،خواهرم میگفت حافظ می شنوه چی تو دلت گفتی و بهت جوابشو میگه، منم دلم خواست یهو فال بگیرم و از حافظ بپرسم منم اگه بزرگ بشم اون آقای مهربون که شبیه بابا هاس رو می تونم ببینم؟!!.. حافظ فکر کنم نخواست دل کوچیک منو بشکونه و گفت : اگه بخوای ، حتما می بینی ....
سال ها از اونوقت گذشته و من اما هنوز نمی دونم که واقعا می خوام ؟؟ یا نه !!...
هنوز سوال بچگی م یادم نرفته ، هنوز سوال من پا بر جاست...
نمیدونم دعاهای عهد که هر روز صبح تو مدرسه می خوندیم یا دعای مادرم وقتی چیزی رو با تمام وجود می خواستم اما اون راضی نبود و منم ازش میگذشتم یا چیز دیگه ای این همه برکت به زندگیم داد که با وجود بیراهه های زیاد ، شما دستمو گرفتی و منو به حال خودم نذاشتی..که من الآن ، امشب ، شب آغاز ولایت شما ، مسجد جمکران بودم و خیلی آروم شدم که دعوتم کردی آقا....
یا بن الحسن.... من شرمنده تر از همیشه م....شما منو هیچوقت به حال خودم نذاشتی اما... اما من دقیقا همین کار و با شما کردم و فقط هر از چند گاهی میام و حال شما رو میپرسم...
می خوام بگم شما که ما رو رها نکردی بیا و کاری کن آرزوی بچگی هام بر آورده بشه...
اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان....
آُسمون همیشه واسم خاطره انگیزناک ترین روزهای تابستونِ سال های بچگی مه....همیشه تابستونا وسط حیات یه زیر انداز مینداختیم همه تو حیاط می خوابیدیم...من تا نیمه های شب چشام باز بود و ستاره های کمرنگ و پر رنگ آسمونِ حیاطمونو نگاه می کردم...به ستاره ها حسِ خاصی داشتم از همون بچگی...
بزرگتر که شدیم انگار کم کم از بین رفت این رسم قشنگ تو حیاط خوابیدن شبای تابستون...منم تو آسمونای دیگه دنبال ستاره ها می گشتم.
هر شهری می رفتم ، هر جا شب جایی بودم که آسمون داشت، اول ستاره هاشو چک می کردم، اگه ستاره داشت و به دلم می نشست ستاره هاش ، اونجا رو دوس داشتم...
اولین باری که رفتم سامرا (که در واقع آخرین بارمم بود)، شب بود...نماز مغرب و سریع خوندیم ، بهمون گفته بودن خیلی تند و سریع زیارت می کنید میایید که خطر امنیتی داره و کلی ترسوندنمون مثلا...!!!!
شیوه ی تند و سریع رو که اجرا کردیم ، رسیدم دم اتوبوس ... یادم افتاد آسمون اینجا رو چک نکردم ، سرم و بلند کردم.......................................................................................................................................تا حالا همچین ستاره هایی ندیده بودم، احساس می کردم ستاره هاش روی سرم ریخته ............ نمیدونم چطوری وصف کنم..بی رو در وایسی رسما کم آورده بودم.....
از اون به بعد همش احساس می کنم کلی ستاره روی سرم ریخته... معنای سامرا رو خوب بهم فهموندن ارباب....
سامرا یعنی : سُر مَن رَءا...
چند وقت پیش که خبر یکی از شهدای دفاع حرم بی بی رو میخوندم، به اشاره ای از وصیت نامه ش رسیدم.... وصیت نامه تو این سن !.. یادم افتاد من هنوز وصیت نامه ندارم ... با والده گرام که مطرح کردم ، گفت : حالا چه وقت این چیزاس و از این حرفا نزن دلم یه طوری میشه و من تو زندگی کلی غصه خوردم و .... چه و چه ..
دیگه چیزی نگفتم..رفتم تو فکر.. مرگ مگه سن و سال میشناسه !.. یاد جمله ی استاد افتادم کلٌ .... ذائقة الموت.. خداوند فرموده همه .. همه مرگ را میچشند، اما نفرموده کی و در چه سنی عموما...
از اون روز هر جا که میرم ، کوچه ، خیابون ، کلاس ، همش به این فکر میکنم من که وصیت نامه ننوشتم ، جناب ملک الموت !