همه جا همین جاست....

دفتر خاطرات شخصی ام باز است.

همه جا همین جاست....

دفتر خاطرات شخصی ام باز است.

رمضان..


نمی گم از بچگی ، اما از وفتی یکم سرم می شد ، از همون وقتی که روزه کله گنجیشکی می گرفتم ، از همون روزا ماه رمضون و خیلی دوس داشتم ...خیلی زیاد در حدی که از مامانم می پرسیدم چقدر تا ماه رمضون مونده!

وقتی بچه بودم خواهرم از خاطرات ماه رمضون که افتاده بود تو تابستون تعریف می کرد، می گفت خیلی سخت بوده و اونم چون کوچیک بوده خیلی اذیت می شده ! یادمه می گفت یه بار حواسش نبوده و رفته سر کلمن آب و دل سیر آب خنک خورده بعد از یه ساعت یادش اومده روزه بوده :D


چند روز پیش که داشتم بر می گشتم خونه.. هوا خیلی گرم بود ،تشنگی اون قدر بهم فشار آورده بود که حالت تهوع بهم دست داده بود، رسیدم خونه بی اختیار افتادم رو زمین ! آفتاب انقدر داغ بود که بخار از سرم بلند می شد...


یه لحظه یاد یه چیزی افتادم...

وا عطشا بکربلا..................


اون روز تو اون آفتاب طاقت فرسای دشت کربلا ، یه نوزاد چطور میتونست دووم بیاره !! حتی اگه آب هم بهش می رسید...

از خجالت فکر آب خوردن هم از سرم بیرون کردم...

شاید حکمت افتادن رمضان هر چند سال یکبار تو تابستون این باشه که هر آدمی فقط یه بار تو عمرش یاد یکی از سختی های اربابش بیفته!

رمضان...چقدر مرا یاد ارباب می اندازد این ماه..