همه جا همین جاست....

دفتر خاطرات شخصی ام باز است.

همه جا همین جاست....

دفتر خاطرات شخصی ام باز است.

بنام خداوند بخشنده ی مهربان که هر چه دارم از لطف و کَرَم اوست..

همه چیز از روز تولد حضرت فاطمه (سلام الله علیها) شروع شد.. بابا مریض شد و مریضی خیلی طول کشید.

مریضی بابا سابقه نداشت ، یعنی قبلا دچار همچین عارضه ای نشده بود و برای همه ی ما تعجب آور بود و برای من.. برای من دلهره آور چون بابا تا حالا این همه مدت مریض نبود راستش تا حالا اصلا بجز سرما خوردگی بابا مریض نشده بود..

سه ماه گذشت و بابا بعد از چند تا عمل و کلی بستری بودن تو بیمارستان ، با حال زاااار اومد خونه . خوب که نشده بود وزنش نصف شده بود و توانایی جسمی ش.. که اصلا تعریفی نداشت. یادم میاد حالم بد میشه ، تا حالا بابا رو اینجوری ندیده بودم و عادت نداشتم ببینم از عهده ی کوچک ترین نیاز های طبیعی عاجز شده. :'(

انقد برام غیر عادی بود که هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم جز دعا.ماه رمضون شروع شده بود و بابا حالش بدتر بود ، حزیون می گفت و بردنش بیمارستان و دوباره بستری شد.

یه شب رفتیم ملاقات وقتی رسیدم تو اتاق پاهام شُل شد انگار که می خواستم بیفتم زمین..خیلی حالم بد بود بابا دیگه حرف هم نمی زد.

فردا صبح خبر دادن بابا سکته کرده و رفته تو کُما!! اصلا هیچ چی نمی فهمیدم..فکرشم نمی کردم در عرض سه ماه یه بابا ی سالم بره سی سی یو و بعدشم....

صبح اون روز بلند شدم که برم مدرسه، تاریخ داشتیم زنگ اول و معلم همیشه از همه درس می پرسید. بعد از نماز بیدار موندم که یه کم درس بخونم ، اصلا حوصله نداشتم.. مامان که بیدار شد صبحانه بخوره بهش گفتم میشه امروز مدرسه نرم؟

نازنین مادر مهربونم گفت اگه حال نداری نرو دخترم..

خوابیدم. یه ساعت بعد از بیمارستان زنگ زدن..همه با زنگ انگار که خبر از قبل بهشون رسیده باشه انگار می دونستن قضیه رو........

روزهای سختی بود، من که زیاد متوجه نمی شدم اما در این حد می فهمیدم که پول در بساط نیست و خواهرم خودش از جیب خرج کرد و قرض هم گرفت و برادر بی غیرتم... ای کاش برای یک بار معنی برادر داشتم رو می فهمیدم ،برادر با غیرت. کسی که "مرد" باشه و به بودنش افتخار کنی.. نه که هر لحظه از ترس مکر و حیله هاش تنت بلرزه که این دفعه چه غلطی می خواد بکنه!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.