همه جا همین جاست....

دفتر خاطرات شخصی ام باز است.

همه جا همین جاست....

دفتر خاطرات شخصی ام باز است.

صبر چیز خوبیست که من کم داشتم


دنیای پر از خلاء من ادامه داشت تا هدف بزرگی بنام دانشگاه بر سر زندگی یقه من را گرفت و از من یه بچه درس خون به معنای واقعی کلمه ساخت.

خواهرم تو برنامه ریزی درسی کمکم می کرد و با توهین ها و تحقیر هاش که : "تو با این مدل درس خوندن به هیچ جا نمیرسی و امثالهم "،  منو بیش از پیش تشویق میکرد تا به هدفم که کاملا مشخص بود بیشتر نزدیک بشم.

هدف مشخص بود ، بهترین و درواقع باید بگم قوی ترین ابزار رسانه ای تو رشته ی هنر.

نا امیدی های معلم ها از قبول شدن من تو این رشته که فقط پنج نفر تو کل کشور انتخاب می شدن و نگاههای نا امید خانواده بیش از هر گونه تشویقی منو تحریک می کرد تا به هدفم برسم.

ایام کنکور تموم شد من پس از یه دوره خستگی مفرط از درس خوندن های زیاد و بی خوابی می تونستم استراحت کنم و آرامش داشته باشم! اما افسوس که بیماری افسردگی که متوجه فارق شدن من شده بود دوباره سراغم اومد و حالی ازم پرسید.. شب ها خوابم نمیبرد تا صبح و بعد از نماز صبح از خستگی غش می کردم ، هوای تازه که بهم می خورد حالت تهوع بهم دست می داد و تاریکی رو دوس داشتم . با کسی زیاد حرف نمی زدم و اغلب چشمام گریون بود ( البته دور از چشمای مامان نازنین گلم)

انگار نباید به ذهنم خستگی می دادم اما نه موقعیت مالی زمینه ی کلاس رفتن و بهم می داد و نه وجدان می ذاشت به خانواده فشار بیاد.

چاره ای نبود جز صبر...صبری که برای قلب کوچیک من درکش خیلی سخت بود.