همه جا همین جاست....

دفتر خاطرات شخصی ام باز است.

همه جا همین جاست....

دفتر خاطرات شخصی ام باز است.

موسیقی یکی گمراه کننده ترین چیزهای زندگی من ، که من آن ابتدا متوجه نمی شدم..


سالهای دانشگاه به سرعت برق و باد می گذشت و من هنوز خودمو پیدا نکرده بودم....تنها چیزی که از اون دوران غم زدگی مفرط به یاد دارم اینه که هر موقع می رفتم بیرون ، عینک دودی می زدم تا کسی اشکامو نبینه..خود به خود سرازیر می شد.

به هر چیزی رو می آوردم تا این حس کمی تلطیف بشه و منو نجات بده!

یادمه یه دوران طولانی به موسیقی های جاز( که بلا شک از گمراه کننده ترین نوع موسیقی به حساب میاد) روی آورده بودم و "برایان آدامز" شده بود خواننده ی مورد علاقه من !!!!

به همین بسنده نکردم ، کمکم "راک" هم تو لیست پخش موسیقی های من تو لپتاب و گوشی جا باز کرده بود.. خوب مسلما تو ظاهر و نحوه ی برخورد و تا حدی اعتقادات منم تأثیر گذاشته بود. هر کی بگه من فقط موسیقی گوش می دم تا تمرکزم بره بالا و اصلا روی روانم تأثیر نمیذاره ، بدون شک حرفی بس رایگان زده...

اوضاع اعتقادی من بد تر و بد تر می شد و از کابوس های وحشتناک شبانه گذشته بود و به تیک عصبی رسیده بود! تیک های عصبی فقط نماد ظاهری ندارند بلکه ممکنه از درون تخربت کنن که به لطف موسیقی های شیطانی که من گوش می دادم مال من از نوع دوم بود.. به کارهایی که اغلب هنرمندا بهش روی میارن نزدیک شده بودم، ظاهری متفاوت، دائم هندزفری در گوش و دائم دکوراسیون عوض کردن ( مو ، لباس ، وسایل و ..) .

ولی هیچ کدوم اینا منو ارضا نمیکرد انگار همه فقط مسکن بود من همچنان حالم بد بود و این و خوب می فهمیدم..

تا اینکه یه روز تو دانشگاه اعلامیه ای دیدم که شاید همون آهِ من مسیر زندگی مو عوض کرد...

سفر کربلا بصورت دانشجویی... همممم خیلی دلم خواست یهو.. اما خوب می دونستم که با مخالفت خانواده روبرو می شم (شخص شخیص خواهرم) ، بدلیل مسائل مالی که در پی داشت و نظر خانواده که این برای من هنوز زیاده..

با آه من اون سال گذشت و البته گَند هایی که تو زندگیم می زدم رو به فزونی داشت، تا اینکه پا م به یه هیأت باز شد..

هیأت مخصوص بچه هنری ها.

هر چه می کشیدیم از حسودی بعضی ها بود و بس....

دانشگاه که قبول شدم بعد از غافل گیری همه ی دوستان و اطرافیان که همگی به بنده لطف داشتند و این پیروزی رو از بنده بعید می دونستند بیش از هر کسی برادر زاده ی گرامی و خانواده ی محترمشان بنده را مورد لطف و عنایت حسودی خود قرار دادند.

من که با رتبه ی تک رقمی همان رشته ی مورد نظر که از نظر اجتماعی و علمی و البته هنری سطح بالایی داشت را قبول شده بودم ، در مقابل برادر زاده ی خر خوانی قرار داشتم که علارقم معدل بالا در دوره های تحصیلی و درس خواندن بیش از من به رتبه ای چند هزاری (29هزار) دست یافته بود و به گمان باطل خودشان بنده خاری بودم در چشمشان.

با توجه به موفقیت چشم گیر من ، مادر نازنینم اما  هیچوقت این مسأله رو جلوی اونا بازگو نکرد و حتی به تشویقی کوچک هم اشاره ای نکرد و من هم متعاقبا هیچگونه انتظار تبریک یا گرفتن هدیه از سوی برادر .... َم نداشتم ، اما مسلما به توهین ها و مسخره کردنشان که :"این موفقیت هم شانسی بوده و حرفهای رایگان دیگر"... هم عادت نداشتم و برای من که تازه پدرم رو از دست داده بودم اینگونه بی محبتی ها بسیار سنگین و درد آور بود اما برای مادر گلم انگار تازگی نداشت و جواب ندادنِ او به آنها برای من سوال بر انگیز بود.

از همان موقع ها بود که تازه شخصیت خانواده ی برادرم برای من روشن شد. خانواده ای که تا پدرم بود اگر می خواستند به دیدار ما بی آیند و دلی از غذا ی خوشمزه ی مادرم پر کنند و از محبت های بی پایان او بهره ببرند ، خود بابای پیرم با ماشین می رفت دنبالشان و شب هم خودش آنها را می رساند و سالها این کارش بود و انگار جزئی از وظایفش شده بود.

هرگز تصور نمی کردم آدم می تونه انقد قدر نشناس باشه که نسبت به محبت های کسی چشمهاشو کاملا ببنده و بجای محبت به باز مانده هاش...هر روز گوشت تن اونا رو آب کنه و چشم دیدنشونو نداشته باشه...

سال وقوع(1386)

صبر چیز خوبیست که من کم داشتم


دنیای پر از خلاء من ادامه داشت تا هدف بزرگی بنام دانشگاه بر سر زندگی یقه من را گرفت و از من یه بچه درس خون به معنای واقعی کلمه ساخت.

خواهرم تو برنامه ریزی درسی کمکم می کرد و با توهین ها و تحقیر هاش که : "تو با این مدل درس خوندن به هیچ جا نمیرسی و امثالهم "،  منو بیش از پیش تشویق میکرد تا به هدفم که کاملا مشخص بود بیشتر نزدیک بشم.

هدف مشخص بود ، بهترین و درواقع باید بگم قوی ترین ابزار رسانه ای تو رشته ی هنر.

نا امیدی های معلم ها از قبول شدن من تو این رشته که فقط پنج نفر تو کل کشور انتخاب می شدن و نگاههای نا امید خانواده بیش از هر گونه تشویقی منو تحریک می کرد تا به هدفم برسم.

ایام کنکور تموم شد من پس از یه دوره خستگی مفرط از درس خوندن های زیاد و بی خوابی می تونستم استراحت کنم و آرامش داشته باشم! اما افسوس که بیماری افسردگی که متوجه فارق شدن من شده بود دوباره سراغم اومد و حالی ازم پرسید.. شب ها خوابم نمیبرد تا صبح و بعد از نماز صبح از خستگی غش می کردم ، هوای تازه که بهم می خورد حالت تهوع بهم دست می داد و تاریکی رو دوس داشتم . با کسی زیاد حرف نمی زدم و اغلب چشمام گریون بود ( البته دور از چشمای مامان نازنین گلم)

انگار نباید به ذهنم خستگی می دادم اما نه موقعیت مالی زمینه ی کلاس رفتن و بهم می داد و نه وجدان می ذاشت به خانواده فشار بیاد.

چاره ای نبود جز صبر...صبری که برای قلب کوچیک من درکش خیلی سخت بود.


بنام خداوند بخشنده ی مهربان که هر چه دارم از لطف و کَرَم اوست..

همه چیز از روز تولد حضرت فاطمه (سلام الله علیها) شروع شد.. بابا مریض شد و مریضی خیلی طول کشید.

مریضی بابا سابقه نداشت ، یعنی قبلا دچار همچین عارضه ای نشده بود و برای همه ی ما تعجب آور بود و برای من.. برای من دلهره آور چون بابا تا حالا این همه مدت مریض نبود راستش تا حالا اصلا بجز سرما خوردگی بابا مریض نشده بود..

سه ماه گذشت و بابا بعد از چند تا عمل و کلی بستری بودن تو بیمارستان ، با حال زاااار اومد خونه . خوب که نشده بود وزنش نصف شده بود و توانایی جسمی ش.. که اصلا تعریفی نداشت. یادم میاد حالم بد میشه ، تا حالا بابا رو اینجوری ندیده بودم و عادت نداشتم ببینم از عهده ی کوچک ترین نیاز های طبیعی عاجز شده. :'(

انقد برام غیر عادی بود که هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم جز دعا.ماه رمضون شروع شده بود و بابا حالش بدتر بود ، حزیون می گفت و بردنش بیمارستان و دوباره بستری شد.

یه شب رفتیم ملاقات وقتی رسیدم تو اتاق پاهام شُل شد انگار که می خواستم بیفتم زمین..خیلی حالم بد بود بابا دیگه حرف هم نمی زد.

فردا صبح خبر دادن بابا سکته کرده و رفته تو کُما!! اصلا هیچ چی نمی فهمیدم..فکرشم نمی کردم در عرض سه ماه یه بابا ی سالم بره سی سی یو و بعدشم....

صبح اون روز بلند شدم که برم مدرسه، تاریخ داشتیم زنگ اول و معلم همیشه از همه درس می پرسید. بعد از نماز بیدار موندم که یه کم درس بخونم ، اصلا حوصله نداشتم.. مامان که بیدار شد صبحانه بخوره بهش گفتم میشه امروز مدرسه نرم؟

نازنین مادر مهربونم گفت اگه حال نداری نرو دخترم..

خوابیدم. یه ساعت بعد از بیمارستان زنگ زدن..همه با زنگ انگار که خبر از قبل بهشون رسیده باشه انگار می دونستن قضیه رو........

روزهای سختی بود، من که زیاد متوجه نمی شدم اما در این حد می فهمیدم که پول در بساط نیست و خواهرم خودش از جیب خرج کرد و قرض هم گرفت و برادر بی غیرتم... ای کاش برای یک بار معنی برادر داشتم رو می فهمیدم ،برادر با غیرت. کسی که "مرد" باشه و به بودنش افتخار کنی.. نه که هر لحظه از ترس مکر و حیله هاش تنت بلرزه که این دفعه چه غلطی می خواد بکنه!